آدریناآدرینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

آدرینا دختر آتیش مامان و بابا

***دخترم راه میره.....

دختر زیبای من با کلی ناز و ادا بعد از برداشتن قدمهای کوچیک و ضعیفش حالا دیگه میتونه مسیرهای طولانی تری رو بره و تعادلش و حفظ کنه. وقتی خیلی ذوق زده میشه و میخواد تند راه بره می افته.  خلاصه الان حسابی مستقل شده و برای خودش از اینطرف به اونطرف میره یه کمی من راحت تر شدم ولی از طرفی باید همش مراقبش باشم چون خیلی نترس و شجاعه ، مثلا از مبل میره بالا و روی پشتی مبل می ایسته چراغ و خاموش روشن میکنه یا که تابلوهارو تکون کیده. این یعنی آدرینای کوچیک ما داره با سلامتی کامل بزرگ میشه خدایا شکرت. آدرینا اولین مسیر بلند راه رفتنش و وقتی 13 ماه و 13 روز داشت رفت.  ...
21 آبان 1391

اولین قدمهای دخترم

آدرینای ناز ما دیشب برای اولین بار قدمهای محکمت را به تنهایی در 13 ماهه و 4روزگی برداشتی.  مامانجون زهرا و خاله الهام مهمونمون بودن و ما همه از راه رفتن تو حسابی ذوق زده شدیم، انقدر که یادم رفت از قدمای کوچیک و نه چندان مطمئن عکس و فیلم بگیرم. شادی و ذوق ما باعث شد دوباره اینکارو بکنی و همه شگفت زده از دیدن سعی و تلاشت برای راه رفتن بودیم. امیدوارم همیشه قدمهای محکمی در زندگیت برداری و بسوی خوشبختی و شادی بیشتری بری ،دختر نازم.
5 آبان 1391

اولین دندون آدرینا

بالاخره انتظار تمام شد و دندونی که مدتها پیش فکر کردیم داره در میاد و حتی مهمونی و آش هم پختیم، حالا کم کم داره خودنمایی میکنه البته با تب و درد و آبریزش و امان دخترم و گرفته.  هفته پیش مامانجونش وقتی داشت به آدرینا سیب می داد تا بخوره متوجه سر زدن دندون عزیزم شد. یعنی این دندون خوشکل 16 مهر بعد از یک سال و 14 روز بیرون اومدش. من خیلی منتظرش بودم آخه دخترم یه سری از غذا ها رو بخاطر نداشتن دندون نمی تونست بخوره.
25 مهر 1391

دخترم و کار با لب تاپ

آدرینا جونم علاقه زیادی به کار با لب تاپ داره و هر وقت که روشن میشه سریع میاد تا باش بازی کنه و انقدر میزنه روی کلیبوردش که داغون میشه و با انگشتای کوچولوش میخواد کلیداشو دربیاره که فکر کنم کم کم موفق میشه، ولی نه فکر کنم کارای مهم تری داره که اینطوری باهاش کار میکنه. اینم چند تا عکس از دخترم در حال کار با کامپیوتر: ...
8 مرداد 1391

مهمونی دندونی آدرینا جونم

مامان و بابا خواستن خوشحالی خودشونو از دندونت با بقیه جشن بگیرن و تصمیم گرفتن یه مهمونی کوچولو برات بگیرن.  خلاصه اینکه همه کارهارو تنهایی کردیم از تزیینات گرفته تا آش و... شب قبلش با بابایی تا ساعت 3 بیدار بودیم و تزیینات درست میکردیم. فردا صبح هم با مامانجون بادکنک باد می کردیم .  بخاطر اینکه عمه فاطی نمی تونست بیاد خونمون ما رفتیم خونه مامانجون. آش هم اونجا درست کردیم که خیلی خوشمزه شده بود و با اینکه اولین باری بود که می پختیم همه دوست داشتن و تعریف کردن. کیک هم با عجله سفارش داده بودیم ولی خوشکل و خوشمزه بود.ژله ها هم کار عمه فرزانه بود که دستش درد نکنه. دست همه برای کادو ها درد نکنه خصوصا  مامانجون زهر...
2 مرداد 1391

اولین مروارید دخترم

  (امروز (23/4/1391) وقتی آدرینا 9 ماه و 22 روزش شده اولین مروارید دخترم که همش به اندازه یه نوک سوزن بود دیده شد.) ظهر خاله نارینه و شوهرش خونمون بودن و تو طبق عادت چند روز پیش بهونه میگرفتی وقتی رفتن و تو از خواب پا شدی یه کم بد اخلاق بودی که یدفه دیدم یه نقطه سفید تو دهنت داره چشمک میزنه. بابایی رو صدا زدم و بهش نشون دادم،بللللللللللللللللللللله دخترم دندون درآوردی.   خدا میدونه از کی عزیزم با این دندون سرو کله میزدی تا بالاخره امروز خودشو نشون داد. منظورم از سرو کله اینه که چند روزی بهونه گیر و حساس شده بودی و مدام گریه میکردی. دو روز پیش رفتیم دفتر استاد زواری تا نینوجون و شارلین کوچولو و بهارجونو ببینیم ا...
25 تير 1391

اولین مهمونی عروسی و خواهری با نگین

دیشب (1/4/91) رفتیم عروسی دوست بابا، محمد ناطقی،. این اولین مهمونی عروسی بود که با تو میرفتیم. آخرین مراسم عقد عمه الهام بود که درست یه هفته قبل از بدنیا اومدنت رفته بودیم. با وجود تو که پر از انرژی و شادی بودی به ما خیلی خوش گذشت. اولش که پیش من بودی حسابی بازی کردی و روی میز نشستی و مامان بهت شامتو داد خوردی و بعدشم شروع کردی به رقصیدن و همه رو به خودت جلب میکردی. بعدش رفتی پیش بابایی که شنیدم اونجا هم تو مردونه سنگ تموم گذاشتی و حسابی ازت فیلم گرفتن. دوستای بابا عمو علی و خاله مرضیه ، نگارو نگین و آتنا دختر خاله فرشته هم بودند. آخر شب که خسته شدی شروع کردی نق زدن و میگفتی مَمَ، ولی مامانی که فکر اینجارو نکرده بود و با لباسش نمیتونست بهت ...
3 تير 1391

دس دسی آدرینا

دختر گلم برای اولین بار دیروز (12 اردیبهشت ) مامانجون متوجه شد داری دس دسی میزنی. حالا مامانی هی میگه : آدرینا دس دسی و تو هم برام با دستای کوچولوت دس میزنی. امروز هم بابایی شیرین کاری جدیدتو دید و حسابی ذوق تو رو کرد.     ...
5 خرداد 1391

دخترم نشستنت مبارک

عزیز مامان از چند روز پیش تونستی مستقل بشینی. خوشحالم که وارد یه مرحله جدید شدی. دقیقا روز 20 فروردین بود که دیدیم بدون تکیه گاه نشستی و داری بازی می کنی اونموقع بابایی و مامانجون هم خونه بودن و سه تایی کلی ذوق کردیم.  مامان فدات بشه که اینقدر صاف و قشنگ میشینی. الان فقط دوست داری بشینی ولی وقتی خسته میشی به پهلو می افتی و گریه میکنی چون از وارونه افتادن بدت می یاد.   ...
9 ارديبهشت 1391