آدریناآدرینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

آدرینا دختر آتیش مامان و بابا

بابایی جونم روزت مبارک

بابایی ما خیلی خیلی زیاد دوست داریم، قد ستاره های آسمون. امسال اولین سالی که بابا شدی ایشالله سایه ات تا همیشه، تا 120 سال رو سر من و مامانی باشه. من که عاشقتم خودت میدونی چقدر دوست دارم و باهات احساس آرامش میکنم خدا کنه همیشه سالم و سلامت تکیه گاهی برای من باشی. تو اینقدر خوبی که یه فرشته مردی. بابا جونم . (فرشته ها که فقط زن نیستن) بابایی دستتو بخاطر همه خوبیات برای همه مهربونیات میبوسم. دستای تو همیشه کنار منو مواظب منه.   بابا جونم عاشقتم روزت مبارک. ...
13 خرداد 1391

تلاش برای ایستادن

ناز مامانی داری تمام تلاش خودتو میکنی تا بایستی. چند روزه که از نشستن خسته میشی و دلت میخواد پاشی ولی امروز بدون اینکه ما بلندت کنیم خودت دست بابایی رو گرفتی و بلند شدی.   عزیزم برات خوشحالم که وارد یه مرحله جدید شدی و سعی در کشف دنیای کوچیکت داری. 
5 خرداد 1391

اولین پارک در سال 91

توی عید و سال جدید برای اولین بار رفتیم پارک , البته نه برای اولین بار چون قبلا رفته بودی. ولی اینبار فرق داشت و تو بزرگ تر بودی و حسابی به همگی خوش گذشت.  اولین بار با خاله و مامانجون برای نهار رفتیم . هوا خیلی خوب بود و بابایی آدرینا جون و بردش پارک آبفشان.       ولی روز بعدش بابایی ما رو برای نهار سورپرایز کرد و نهارمون و بردیم پارک این دفعه محمد عمه فرزانه هم باهامون اومد. تو برای اولین بار سوار تاب شدی و کلی بهت خوش گذشت. بعد هم رفتیم پیاده روی و یه عالمه عکس های خوشگل از دختر نازمون گرفتیم.    ...
9 ارديبهشت 1391

آدرینا و دوستای جدیدش

چند روز پیش رفتیم دیدن نی نی سارا (دختر عمه مامانی) کوثر ، کوچولوش تازه یک ماهشه. با بابایی ، مامانجون و خاله الهام و دایی علی رفتیم.   فکر کنم خیلی بهت خوش گذشت چون با اینکه از صبح رفته بودیم خونه باباجون ولی خسته نبودی و بازی می کردی. تازه چند تا عکس هم با کوثر و امیر محمد و دایی علی گرفتی.   اینم عزیز دل مامانی با کوثر کوچولو و امیر محمد دوستای تازه آدرینا.   از طرفی نگین خاله مرضیه هم دو روز بعد از کوثر بدنیا اومده . فدات بشم که اینهمه دوست همسن خودت داری برات خیلی خوشحالم. اینم نگین جون خاله. گلم شما 4 ماه از دوستای جدیدت بزرگ تری.  ...
3 اسفند 1390

اولین مسافرت آدرینای ما

عزیزم اولین مسافرتت فردای روزی بود که واکسن 4 ماهگیتو زدی. آخه بابایی یدفعه تصمیم گرفت 2-3 روز تعطیلات را بریم تهران. پنجشنبه تو واکسن زده بودی و حالت خوب نبود. از شب تا صبح هم نخوابیدی و تب کردی که من و بابا بیدار بودیم و پاشویه می کردیمت. نزدیک ظهر جمعه حالت خوب شد و با مامانجون شازده و باباجون رفتیم تهران.   گلم تمام طول راه را خوابیدی حتی بیدارت کردم شیر بخوری پا نشدی.تهران رفتیم پیش دوستت ساوینا، جیگرم خیلی خوب و آروم بودی (فکرشو نمی کردم). برگشتن عمه فرزانه و محمد هم با ما اومدن.  اینم عکسهات توی اولین مسافرتت. عکس تو با دوستت ساوینا.     انجا رفتیم خونه دوست باباجون عمو هوشنگ. اینقدر که آروم بو...
16 بهمن 1390
1