آدریناآدرینا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه سن داره

آدرینا دختر آتیش مامان و بابا

فرشته کوچولو 9 ماهگیت مبارک.

آدرینای ناز ما 9 ماهه شدی عزیزم. مامانی خیلی دوست داره و عاشقته. تازگی هوا هم گرم شده و تو پیش ما روی تخت ما میخوابی، اینطوری من و تو شبا هم پیش همیم. البته میگن کار خوبی نیست ولی من خوشحالم (-:  از شیرین کاریات بگم که فراوونه و نمی ذاره من بیام برات چیزی بنویسم. از صبح تا شب از توی رختخواب بازی کردنو شروع میکنیم تا خوابمون ببره. با هم تلوزیون میبینیم شبکه Persian toon  تو عاشق تیزر شبکه ای و حسابی ذوق میکنی. بعد از ظهر ها هم یه موقع ها آماده میشیم و با هم میریم کالسکه سواری تا پارک پشت خونه. یه روزای هم بابایی زودتر از سر کار میادو میبرتمون بیرون.                ...
13 خرداد 1391

شیطنت آدرینا

آدرینای گلم ماشالله داری هر روز شیطون تر میشی. حالا وقتی میخوایم بلندت کنیم دستمونو محکم میگیری تا بلند شی، بعد هم یکی دو قدم  با کمک ما برمیداری ولی قدمات محکم نیست.  تازه یه کلمه دیگه هم یاد گرفتی ،میگی " دَدَ " ولی حیف تا میخوام صداتو ضبط کنم متوجه میشی و هیچی نمی گی. چند روز پیش موهاتو دو گوشی بستم ، خیلی عروسک شدی .منم زودی عکستو با موبایل گرفتم چون امکان داشت تا دوربینو بیارم موهاتو خراب کنی.آخه با گل سر موافق نیستی. ...
13 خرداد 1391

7 ماهگی آدرینا

ناز من هر روز شیرین تر از روز قبل میشی و دل مامان و میبری. 7 ماهگیت با آغاز سال و روزهای خوبی شروع شد. مامان هم بی نهایت خوشحاله از اینکه پیش دختر گلشه و هر روز شاهد شیرین کاری های شماست. به تازگی یه عالمه با مامان حرف می زنی و کلماتی مثل : نَ , لا و....میگی البته بقیه اش نامفهومه برام. تازگی بدون تکیه گاه و مستقل میشینی, خیلی خوشکل و صاف ( مامان قربونت بره) یه کمی بد خواب شدی که نمی دونم چرا. غذا هات هم متنوع تر شده و سوپ و تخم مرغ ، آبمیوه هم می خوری البته با بازی و شیطنت.  ...
5 خرداد 1391

آدرینای 8 ماهه

 8 امین ماهگردت مبارک عزیزم   عزیز مامانی یک ماه بزرگتر شدی خوشگلم. الان 8 ماهه که به دنیای شیرینت پا گذاشتی و زندگی ما رو هم هر روز شیرین تر میکنی. شیرین مامان ورودت به 8 ماهگی با تب، اسهال و استفراغ همراه بود و حال خوبی نداشتی. دکتر میگفت سرما خوردگی ویروسی ولی من فکر کنم بخاطر دندونات بوده چون چند روز پیش دیدم دو تا دندونای پایینت جاش سفید شده و تو هم همش داری بهشون دست میزنی. خدا رو شکر هر علتی که داشت دو سه روز بیشتر طول نکشید و عزیز من حالش دوباره خوب شد. تعطیلات آخر هفته دوم که حالت بهتر شد با عمه ها و باباجونی رفتیم دشت لاله خیلی خوش گذشت، هوا عالی بود. ولی وقتی برگشتیم هر سه تایی سرمای سختی خوردیم. ...
5 خرداد 1391

دس دسی آدرینا

دختر گلم برای اولین بار دیروز (12 اردیبهشت ) مامانجون متوجه شد داری دس دسی میزنی. حالا مامانی هی میگه : آدرینا دس دسی و تو هم برام با دستای کوچولوت دس میزنی. امروز هم بابایی شیرین کاری جدیدتو دید و حسابی ذوق تو رو کرد.     ...
5 خرداد 1391

تلاش برای ایستادن

ناز مامانی داری تمام تلاش خودتو میکنی تا بایستی. چند روزه که از نشستن خسته میشی و دلت میخواد پاشی ولی امروز بدون اینکه ما بلندت کنیم خودت دست بابایی رو گرفتی و بلند شدی.   عزیزم برات خوشحالم که وارد یه مرحله جدید شدی و سعی در کشف دنیای کوچیکت داری. 
5 خرداد 1391

دخترم نشستنت مبارک

عزیز مامان از چند روز پیش تونستی مستقل بشینی. خوشحالم که وارد یه مرحله جدید شدی. دقیقا روز 20 فروردین بود که دیدیم بدون تکیه گاه نشستی و داری بازی می کنی اونموقع بابایی و مامانجون هم خونه بودن و سه تایی کلی ذوق کردیم.  مامان فدات بشه که اینقدر صاف و قشنگ میشینی. الان فقط دوست داری بشینی ولی وقتی خسته میشی به پهلو می افتی و گریه میکنی چون از وارونه افتادن بدت می یاد.   ...
9 ارديبهشت 1391

اولین پارک در سال 91

توی عید و سال جدید برای اولین بار رفتیم پارک , البته نه برای اولین بار چون قبلا رفته بودی. ولی اینبار فرق داشت و تو بزرگ تر بودی و حسابی به همگی خوش گذشت.  اولین بار با خاله و مامانجون برای نهار رفتیم . هوا خیلی خوب بود و بابایی آدرینا جون و بردش پارک آبفشان.       ولی روز بعدش بابایی ما رو برای نهار سورپرایز کرد و نهارمون و بردیم پارک این دفعه محمد عمه فرزانه هم باهامون اومد. تو برای اولین بار سوار تاب شدی و کلی بهت خوش گذشت. بعد هم رفتیم پیاده روی و یه عالمه عکس های خوشگل از دختر نازمون گرفتیم.    ...
9 ارديبهشت 1391